پيام
+
خجالت مي کشي به گربه ها سلام کني و براي پرنده ها دست تکون بدي. ديگه نبايد و نمي توني که دلت شور بزنه براي جوجه مرغ هايي که مادرشون برنگشته ، آخه. فکر مي کني آبرويت مي ريزه اگه يک روز مردم، همان هايي که خيلي بزرگ شده اند، دلشوره هاي قلبت را ببينند و به تو بخندند ديگه نمي توني دعا کني که کاش قدت مي رسيد و اشک هاي باراني آسمان را پاک مي کردي. ستاره هايت آنقدر دورند که حتي لبخندشان راهم نمي توني ببيني

\هومان/
89/4/5
آسموني”•.¸فاطمه¸.•”
و ماه، هم بازي تو، آنقدر کم رنگ شده که اگه تمام شب را هم دنبالش بگردي پيداش نمي کني. تو بزرگ مي شي و خواه ناخواه تمام آوازها و پرنده هاي قلبت را بيرون مي کني و روزي به خودت مي آيي که ديگه دير شده. فرداي آن روز تو را به خاک مي سپارند و مي گويند: "او خيلي بزرگ شده بود". و تو در واپسين لحظه ها نگاهي به گذشته مي اندازي و مي گويي: اي کاش! "زماني که مي توانستم قدري بيشتر کودکي مي کردم...
التيام
واي عجب دختر خانم نازي مامانش فداش!
آسموني”•.¸فاطمه¸.•”
...