پیغام مدیر : آسمونــی 21 ساله متولد 15 بهمن اهل جنوب عاشق قدم زدن روی دریا هنگام غروب و راه رفتن زیر باران است . از حسادت دروغ و ریا متنفر است و معتقد است که همیشه باید بخشنده بود و در هر شرایط لبخند نباید فراموش شود همیشه سعی می کند دیگران از او راضی باشند و از رنجاندن دیگران بی زار است و برای همه آرزوی خوشبختی و سعادت در دنیا وآخرت را دارد.
خبرنامه
برای با خبر شدن از بروز شدن وبلاگ در خبرنامه عضو شوید
وقتی رودهای سکوت جاری اند ،خاموش می شوم .با کلمه ها نمی توانم تو را بیافرینم و بی کلمه ها لحظه ای آ رام و قرار ندارم .ابری از شکوفه ها آسمان را پوشانده است. شکوفه ها را می شکافم تا تو را ببینم زیرا سقفهای حصیری نمی توان بوی گیلاسها را شنید. باران می آید،باران می آید چشم پنجره ها خیس می شود آیا حرفهایم تازه می شوند؟ آن گنجشک تنها چه زود مرد! آن تمشک وحشی چه زود از شاخه جدا شد! در بامدادها به یاد تو می ا فتم که با سپید ها آمیختی وآنقدر در نی لبک غریب خود دمیدی که صبح از راه و برگهای فرو ریخته به شاخه ها بر گشتند.
وقتی زیر نگاه ماه می خوانم دلم می گیرد و صدایم باز می شود. باغبانها بیدار می شوند و عطر گلها روی دستمال مسافران می نشیند.
چه ساده تو را دوست دارم این را همه کاکلی ها که از سفر آمده اند می دانند. کاش همه چیز شبیه تو بود کاش گلهای رنگارنگی که نامشان را نمی دانم ،عطر تو را داشتند. چه ساده تو را صدا می کنم همه مردم صدایم رامی شنوند و با حیرت تو را نگاه می کنند حتی مترسکها جان می گیرند و خون تازه ای در رگ سیبهای تازه می دود باد هر چند که تند باشد ، نمی تواند ستاره ها را با خود ببرد . به ابرها اجازه نمی دهم که بین من و تو فاصله بیندازند ، نور تو بالا و بالاتر می رود و من دستهایم را باز می کنم. دنیا چقدر کوچک است. کاش جز صدای تو هیچ صدایی را نمی شنیدم و جز نام تو هیچ نام دیگری را نمی دانستم. ای
لینک ثابتنظرات شما ()